کالبد از دل تهی شد، گر چه جان بیرون رود


دوستی نبود که نه با دوستان بیرون رود

خون چندین بی گنه در بند دامن گیر تست


وای اگر آن مست من دامن کشان بیرون رود

سوز عشق است، این مبین رنج تب من، ای طبیب


کین تبم با جان بهم از استخوان بیرون رود

در دل من جایگه تنگ است و تو نازک مزاج


راه ده تا جان مسکین از میان بیرون رود

رو بگردان، ای بلای جمله لشکر، پیش از آنک


هم رکابان ترا از کف عنان بیرون رود

کشتنم غم نیست، لیکن از برون خواهی فگند


خون من مگذار، باری ز آستان بیرون رود

بیوفا یاران که پیوندند و از هم بگسلند


صحبت دیرینه وه کز دل چسبان بیرون رود؟

بانگ پای اسب آیدازدرم، یارب گهی


کز سیه بخت من این خواب گران بیرون رود

بگذر از بالین من کاسان شود مردن از آنک


دل چو در حسرت بود دشوار جان بیرون رود

چند بپسندی ستم برجان خسرو هم بترس


زانکه نیاد بازتیری کزکمان بیرون رود